این داستان از حاج مهدی روشن نقل میشه
این داستان مربوط به دکتر حسابی و فزندانشان است
یک روز فردی که انگار فرزند استاد شهید مرتضی مطهری بودن و پسر دکتر حسابی در اتاقی در حال درس خواندن بودن که گربه ای آمد و حی میو میو می کرد و با صدایش نمی گذاشت آنان در سکوت درسشان را با هم بخوانند که پسر دکتر حسابی گفت خواهر من می داند چه طوری این گربه را آرام کند چون از دست من غذا نمی خورد و خواهر را صدا زد و خواهر با ذره ای غذا دادن به گربه و کشیدن آن به اتاقی گربه را حبس کرد
هنگامی که پدرشان آمد گفتند پدر ما امروز گربه را با غذا دادن و کشاندن آن به اتاقی حبس کردیم
پدر در جواب به خواهر گفت :
آن حیوان به تو اعتماد کرده بود و گرنه از دست برادرت غذا می گرفت
تو صداقتت را با دروغگویی عوض کردی
دوشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1390 ساعت 01:24
قشنگ بود